Sibiyā

دلال محبت


 من هنوز تو را دوست دارم

Image by Freepik

پرسه زدن در شهر شده است کار هر روز‌ام. کفش‌های بیخودم را عوض نیم‌بوت‌هایم به پا می‌کنم و خیابان‌ها را متر می‌کنم. دیگر مثل قبل کوله به دوش ندارم. کاپشنم را می‌اندازم روی دوشم. جنس خوبی دارد. آدم را خوب گرم می‌کند همان طور که تو! مایهٔ آرامش من است. با او دیگر از چیزی نمی‌ترسم. همان گونه که با تو از چیزی نمی‌ترسیدم...

مدام دور و برم را نگاه می‌کنم تا شاید ناگهان ببینمت. اما نه! فایده ندارد... بین ما هزاران هزار فاصله است. چه‌طور می‌شود تو را دید؟ این روزها آدم‌ها در کنار هم می‌زیَند و یکدیگر را نمی‌بینند! وای به حال ما که از هم دوریم...

در این خیابان گز کردن‌ها دختر‌ و پسرهایی را می‌بینم که ...

دلم به حالشان می‌سوزد. یاد خودمان می‌افتم. جایی را ندارند همان طور که ما هم نداشتیم. زمین خدا وسیع است. خوب که بگردی یک جای خوب پیدا می‌کنی. همان طور که ما پیدا کردیم. اگر هم پیدا نکردی اشکالی ندارد. کارت را در یک جای بد می‌کنی!

ها؟! منتظری که بگویم همان طور که ما کردیم؟ مگر ما کاری کردیم؟ پیری است و هزار درد و مرض.. حافظه‌ات درست کار نمی‌کند...

فریاد می‌کشی که: "من پیر نیستم!" حق می‌گویی. فقط من هستم که در جوانی پیر شده ام. تو اما در پیری‌ات هنوز جوانی...

با خودم آرزو می‌کنم که کاش جایی را داشتم تا کارشان را راه می‌انداختم...

طفلکی‌ها گناه دارند...

به خودم می‌آیم. من یک جاکش شده‌ام...

می‌دانم که مخالف نیستی. تنها نگرانی‌ات این است که پولی در عوض، از آنها نگیرم...

حالا یاد روزهایی افتاده‌ای که کنار خیابان فرشمان را پهن می‌کردیم. من دستبندهایی را که ساخته بودم می‌فروختم و تو نقاشی‌هایی را که کشیده بودی. می‌فروختیم تا پولی گیرمان بیاید و بدهیم به آن بی همه چیزهایی که در عوض، پولی می‌خواستند...

هر چه می‌کشیم از همین‌هاست. همیشه در عوض، از آدم پول می‌خواهند. اعتقادی ندارند که محض رضایتش بخواهند کاری بکنند...

اما وقتی تو رفتی، دیگر چیزی نفروختم. مرا دیگر با آنهایی که در عوض، پولی می‌خواستند کاری نبود...

هر چه مانده بود را نذر سلامتی‌ات کردم...

حالا این کاپشن را هم باید گرو گرمی دوا بدهم...

دیگر نه گرمایی، نه آرامیشی، نه امنیتی...

تنها چیزی که برایم مانده تویی...

راستی! تا یادم نرفته: من هنوز هم دوستت دارم...

نوشته شده در جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲