Sibiyā

زندگی سخته؟! بیا بازسازی


 نوشته‌ای برای تیم بازسازی خیریه کودکان فرشته‌ اند

دیروز تولد نرگس بود. نه که از قبل بدانیم. خودش گفت. ظهر وقت ناهار گفت که با خودش فکر کرده که روز تولدش بهترین جایی که می‌‌تواند باشد بازسازی است و با وجود همهٔ کارهایی که داشته، هر طوری بوده خودش را به بازسازی رسانده ( البته بدون کیک و شیرینی ) و از این بابت هم خیلی خوشحال است. ما هم خوشحال بودیم البته. بچه‌ها سر به سرش گذاشتند که چرا شیرینی نخریده و نرگس هم قول داد که اگر فردا بیاییم، برایمان شیرینی بخرد. مطمئن نبودم که بیاید. وقتی دیشب گفت که می‌آید می‌شد فهمید که دست خالی نخواهد آمد. من هم که تصمیم جدی برای حضور در روز دوم بازسازی نداشتم، کیک تولد را بهانه‌ای قرار دادم برای حضور در روز دوم بازسازی ...

من می‌نویسم بازسازی تو بخوان عشق

من می‌نویسم دست و صورت رنگی تو بخوان آرایش

من می‌نویسم یک جمع ساده و صمیمی تو بخوان آرامش

اولین بار دو-سه سال قبل بود که در بازسازی شرکت کردم. همیشه روز اولْ آن اندازه کیف می‌کنی که سخت بتوانی از باقی روزها بگذری. بچه‌ها هر کاری می‌کنند که خودشان را به بازسازی برسانند. یکی مرخصی می‌گیرد، یکی دیگر کارش را تعطیل می‌کند، دیگری قرارش را لغو می‌کند، بعضی از شهرستان می‌آیند و ...

از بچه‌ها که بپرسی بهشت چه رنگی است؟ بی‌شک پاسخ خواهند داد که به رنگ بازسازی.

این بار مقصد ما مرکز احیاء ارزشها واقع در خیابان کارگر شمالی است. خوشبختانه آن قدری حوالی میدان انقلاب را پیاده متر کرده‌ام که در پیدا کردن نشانی به دردسر نیفتم.

وقتی وارد می‌شوم اولین کسی که توجهم را به خود جلب می‌کند خانمی است جوان، با ظاهری مهربان که دارد بساط چای و نسکافه را مهیا می‌کند. شاید لیدر بازسازی باشد. نمی‌دانم. سلامی می‌کنم. خوش‌آمدی می‌گوید. چند ثانیه‌ای زمان کافی است که متوجه بشوی از بچه‌های بازسازی نیست. یکی از اعضای مرکز احیاء است. همین خانم است که حدود یک ساعت بعد با یک جعبه شیرینی می‌آید و ظهر هم با وجود مقاومت بچه‌ها برایمان ناهار می‌خرد و البته چند بار دیگر هم می‌آید و می‌پرسد که اگر چیزی نیاز داریم فراهم کند. همین اتفاقات روز دوم هم تکرار می‌شود. ناهار اهمیتی ندارد. اما محبت و مهربانی‌اش بی‌شک پشتیبان خوبی است برای هر چه بهتر پیش رفتن کار.

محل کار ما جایی است شبیه به زیر زمین که خیلی هم زیرزمین نیست!

یک ساختمان جنوبی را تصور کنید که درِ کوچهْ مستقیم به داخل ساختمان باز می‌شود. چهار پنج پله‌ای پایین می‌روی. چند اتاق دارد. بعد باید چهار پنج پله‌ای بالا بروی. راهرویی دارد به سمت یک مکان سرباز (شما بخوانید حیاط). از حیاط کوچک که گذر می‌کنی این بار با دری روبرو می‌شوی. در را که باز می‌کنی معلوم می‌شود که محل بازسازی همین جاست. یک سالن مسقفِ بزرگِ به هم ریخته، سطل‌های رنگ، صندلی هایی که در وسط سالن جمع شده‌اند و یکی دو نفری که لباس‌های رنگی‌شده‌شان را پوشیده‌اند و انتظار بقیه را می‌کشند که از راه برسند و کار شروع شود. در همین فضای مسقف درختی است که توجه آدم را به خودش جلب می‌کند. درخت سقف را شکافته و تنها تنه‌اش پیداست. انگار می‌کنی که دارد با تو حرف می‌زند:

به این سقف‌ها اعتنایی نداشته باش. مقصد تو آسمان است. تو بزرگتر از آنی که به یک اتاق مسقف راضی شوی ...

با کمی دقت متوجه می‌شوی نه این درخت است که سقف را شکافته بل سقف است که زورش به این درخت کهن نرسیده است. باز هم درخت با تو حرف می‌زند:

کسی که رو به آسمان دارد را هیچ سقفی محدود نمی‌کند!

آری این سالن مسقف روزگاری قسمتی از حیاط ساختمان بوده که بعدتر بنابر نیاز آن را سقف زده‌اند تا به عنوان سالن همایش از آن بهره ببرند.

چند دقیقه‌ٔ بعد حلقهٔ صبح‌مان شروع می‌شود. زهرا که لیدر روز اول است همان نکات همیشگی را توضیح ‌می‌دهد که بدون هماهنگی اقدامی نکنیم و هر حرفی هم که داشتیم با لیدرها در میان بگذاریم و از همه مهم‌تر لطفاً همدیگر را به اسم کوچک صدا نزنیم. جلوی خنده‌ام را می‌گیرم.

زهرا می‌گوید که کار را شروع کنیم و بعد چای و نسکافه را در وقت استراحت بخوریم. نیت روزه کرده‌ام. از همین الان با خودم فکر می‌کنم که چه جور باید در مقابل تعارف‌هایشان مقاومت کنم؟! نمی‌شود انگار. وقت استراحت که می‌شود سعی می‌کنم در مقابل تعارف‌های زهرا مقاومت کنم. فکر می‌کند خجالت می‌کشم و برای همین هم کوتاه نمی‌آید. مجبور می‌شوم:

بسم الله الرحمن الرحیم.

آدم باید خیلی خر باشد که روز بازسازی را روزه بگیرد، آن هم وقتی که مرکز بازسازی ناهار می‌دهد!

ظهر است. قامت بسته‌ام. همان خانم مهربان اول صبحی می‌رود تا با بچه‌ها قرار و مدار ناهار بگذارد. نمازم که تمام می‌شود و دوباره وارد محل باز سازی می‌شوم یاسمین، لیدر دوم امروز، که صبح دیرتر آمده بود می‌پرسد که چه می‌خورم؟ ساندویچی، برنجی یا آش؟

ما را نگاه کن می‌خواستیم امروز را روزه بگیریم! همان به که زهرا اصرار کرد و روزه‌ام را خوردم. با این حال با خودم فکر می‌کنم که حالا که روزه نیستم دیگر خیلی ناپرهیزی هم نکنم! همان آش به نظرم خوب می‌آید. خدا هم راضی‌تر است این‌ جوری. اصلاً آش غذای پیغمبران است! از طرفی خیلی هم اشتها ندارم. چه کسی روز بازسازی برنجی می‌خورد؟ یادم می‌افتد که غذای پیغمبران گرسنگی بوده نه آش: می‌گویم که چیزی نمی‌خورم.

نمی‌دانم که چه می‌شود که همه‌ٔمان مجبورم می‌شویم ساندویچی بخوریم: فلافل قارچ و پنیر با دوغ و نوشابهٔ انتخابی! (شما بخوانید نوشابه و ماءالشعیر) الحق و الانصاف ساندویچش خوب بود. پیغمبران هم اگر اینجا بودند میان آش و گرسنگی و فلافلِ قارچ و پنیر حتماً فلافل را انتخاب می‌کرد، البته فلافل با دوغ!

نرگس باید برود. کار دارد. تا حالا هم که مانده حتماً برای ناهار بود! خداحافظی می‌کند:

بچه‌ها خیلی خوش گذشت. بازم ببینمتون! ببخشید که زود می‌رم.

شیرینی ندادی ولی!

نرگس را می‌فرستیم پیِ زندگی‌اش. خودمان هم زود می‌رویم پی ادامهٔ بازسازی‌.

کمی کار می‌کنیم. برق می‌رود. به امید آمدن برق دست از کار می‌کشیم. زهی خیال باطل! انگار که برق خیال آمدن نداشته باشد! یاسمین هم انگار نه انگار که برق رفته باشد:

بچه‌ها نمی‌خواهید برید سر کارتون؟

برق نیست!

زور یاسمین بیشتر است. نمی‌توانیم مقاومت کنیم. همه می‌روند سر کارشان. با این وضعیت تاریکی چشممان چیزی را نمی‌بیند. چاره‌ای نداریم. باید از نور گوشی استفاده کنیم. همه فلاش دوربین‌شان را روشن می‌کنند. شبیه سرزمین رویاها شده است اینجا. اینجا بهشت است.

در این میان زهرا که انگار فلاشِ دوربین باتریِ گوشی‌اش را خورده باشد، دنبال شارژر می‌گردد:

بچه‌ها! کسی شارژر نداره؟

حالا که برق‌ها رفته؟!

همه می‌خندیم.

برق می‌آید. دیگر چیزی به خداحافظی روز اول نمانده است. باید غلطک‌ها و پالت‌های رنگ را بشوییم. بچه‌های قدیم بازسازی چیزی دیگری بودند. اجازه نمی‌دادند بیشتر از سهمت پالت بشویی! کافی بود که بخواهی پالت دوم را بشویی که بیایند و با اردنگی از دستشویی بیرونت کنند. امروز اما تنها کاری که می‌کردند این بود که هر ۳۰ ثانیه بیایند و تشکر کنند:

ببخشید واقعاً همه‌اش را که شما شستید!

خودمانیم، پالت شستن کیفی دارد. صفایی دارد. یک بازسازی است و یک پالت شستنش. اصلاً همین بچه‌های جدید بهترند. با این‌ها می‌شود پالت بیشتری شست. پالت رنگ شستن در آخر بازسازی مثل شستن دیگ غذا بعد از هیئت می‌ماند. می‌توانی با این همه رنگی که روی پالت مانده، خودت را آرایش کنی. با این کار بوی بهشت می‌گیری...

موقع رفتن هم همهٔ‌مان رزق‌هایمان را از یاسمین گرفتیم. نمی‌دانم که این رزق‌ها مخصوص بازسازی است یا یاسمین؟ دفعه‌های قبلی هم فقط روزهایی که یاسمین لیدر بود رزق می‌گرفتیم.

دو سه روز قبل از بازسازی سازمان انتقال خون پیامک داده بود که نوبت اهدای شما فرا رسیده است. همین شد که بعد از بازسازی در حالی که آسمان در غم پایان این روز زیبا داشت نم نم می‌گریست، در همین نم‌نم گریه‌های آسمان مسیرم را به سمت خیابان وصال کج کردم. رسیدم. شماره گرفتم. ۱۴-۱۵ نفری پیش از من بودند که خانمی که پذیرش می‌کرد داد زد:

کسی پلاکت اهدا می‌کنه؟ اگه کسی هست بدون نوبت بیاد پذیرشش کنم.

سریع بلند شدم و رفتم جلو. کارت ملی‌ام را گذاشتم روی میز:

من پلاکت اهدا می‌کنم.

خیلی قبل‌تر یک مرتبه اهدا کرده بودم. خیلی بیشتر از اهدای خون طول می‌کشد. برای همین هم همه بهانه می‌آورند که وقت ندارند و پلاکت اهدا نمی‌کنند.

آزمایش‌های لازم انجام شد. فشارم پایین بود. برای همین خانم دکتر گفت:

فشارت خیلی پایینه! حالت خوبه؟ چیزیت نیست؟

من در حالی که به خون دادن‌های شب نخوابیده و ناهار نخورده‌ام فکر می‌کردم جواب دادم:

خوبم!

با خنده جواب داد:

ببین حالت بد بشه من نمیام بالا سرت! از الان گفته باشم بعداً شاکی نشی!

نه خیالتون راحت! عالیم.

باشه. پس قول بده قبل اهدا یه آبمیوه بخوری!

چشم! خیالتون راحت. حتماً می‌خورم.

قبل‌تر می‌گفتم چشم و نمی‌خوردم! این بار اما آبمیوه‌ام را خوردم و پلاکتم را اهدا کردم و خدا را شکر حالم هم بد نشد و یک آبمیوهٔ دیگر هم برداشتم و نخوردم!

...

مهدیه و زینب لیدرهای روز دومند. مهدیه که این اواخر دو بار دیده بودمش اولین کسی است که در روز دوم می‌بینم. مطابق رسم همیشگی حلقهٔ اولیه تشکیل می‌شود. این بار با سه نفر. من و مهدیه و بنیامین که اولین حضورش در بازسازی و حتی خیریه است. همان تذکرات همیشگی که مهم‌ترینش رعایت حجاب است ( این را مهدیه به من و بنیامین یادآوری می‌کرد!) و پرهیز از این که همدیگر را با اسم کوچک صدا بزنیم!

دیروز رنگ کردن دیوارها تقریباً تمام شده بود. امروز باید روی دیوار نقاشی بکشیم. البته بیشتر طرح‌ها را هم از قبل با مداد انداخته‌اند. ما بقی را هم که نرگس باید بکشد. در حقیقت ما باید رنگ‌آمیزی کنیم فقط. وقت شروع رنگ‌آمیزی زینب گفت:

امروز قطعاً یکی از بهترین روزهای بازسازی منه! باید با چهار تا آقا طرح‌ها رو رنگ کنیم!

اما باید اعتراف کنم که اصلاً روز بدی برای زینب نبود. همهٔ کارها را انداخت گردن چهارتا آقا و خودش هم مثل مدیرها فقط بر کارها نظارت کرد! مسئولیت ترکیب رنگ‌ها و ساخت رنگ جدید را هم که آیدا یک‌تنه به دوش کشید. آیدایی که هر بار با شنیدن نامش باید سانسور ذهنم را روشن می‌کردم تا اشعار شاملو را به خاطر نیاورم.

غافلگیرانهٔ امروز اما حضور پیرمردی در کنار خانم مهربان است. پیش‌تر با خانم مهربان آشنا شده بودیم. نمی‌دانم چه کاره است. در نگاه من کسی است که برایمان چیزهای خوشمزه می‌آورد. روز دوم علاوه بر همهٔ خوردنی‌های دیروز یک هدیه‌ دیگر هم برای‌مان می‌آورد: پیرمردی ۸۲ ساله که مؤسس مرکز احیاء است. پیرمرد پر است از ذوق و انرژی. خدا حفظش کند. مشامش تیز است. بوی بهشت را می‌شناسد. وارد که می‌شود به نشانهٔ احترام دست از کار می‌کشیم. برایمان حرف می‌زند. خیلی سر در نمی‌آورم که چه می‌گوید. همین اندازه می‌فهمم که از بهشت و بوی بهشت می‌گوید. بوی بهشت را در جان‌های بچه‌ها حس کرده است. پیرمرد خودش هم بوی بهشت می‌دهد. خیلی نمی‌ماند. خسته نباشیدی می‌گوید و با دعای خیرش ما را به خدا می‌سپارد ... نفهمیدم که مجرد است یا چه. فقط یک لحظه شنیدم که خانم مهربان گفت که همان اتاق بهشتی که یک تخت و تعدادی کتاب و یک میز کوچک و البته یک جانماز داشت خانهٔ همین پیرمرد است.

امروز خبری از روزه نیست. مار از یک سوراخ دو بار گزیده نمی‌شود. شاید هم آن آدم بود که دوبار گزیده نمی‌شد. در هر صورت فرقی نمی‌کند. گویی همهٔ آن آش و غذاهایی برنجی که البته هیچ وقت به واقعیت نپیوست به برکت همان نیت روزهٔ من بود. این بار هیچ حق انتخابی نداریم. حتی کسی نمی‌پرسد که می‌خوریم یا نه! همه چیز به اندازه چیده شده است. سهم هر کس مشخص است. باید بخورد و در صورت مقاومت تنبیه خواهد شد. یک فلافل قارچ و پنیر. یک سس سفید و یکی هم قرمز ( شما بخوانید مایونز و گوجه فرنگی ) و این بار حتی حق انتخاب نوشیدنی هم از ما گرفته شده است. همه باید دوغ بخورند. ( شما بخوانید نوشابه زرد ). برکت ناهار امروز به سفره‌ای است که روی زمین انداخته‌اند. ناهار روی سفره کف زمین چیز دیگری‌ست. بعد از ناهار همانند دیروز به رسم همیشه، بچه‌ها باید به نوبت خودشان را معرفی کنند.

وقتی همه ساکت‌ند پیش‌دستی می‌کنم:

امروز هم باید خودمان را معرفی کنیم؟

من هم که شما را اصلاً نمی‌شناسم!

و البته من هم نمی‌دونم که شما امروز اِ اِ دیروز البته تولدتون بوده.

همه معرفی می‌کنند خودشان را و زینب جوری که انگار برای هر ساعت کارمان از جیب خودش به ما حقوق می‌دهد خیلی محترمانه همهٔ را بلند می‌کند تا برویم و به ادامهٔ کار برسیم.

بعد از ظهر وقت خوردن شیرینی تولد نرگس است. از فرانسه خریده است. کیک تولد نیست. اما کم از کیک تولد ندارد. واقعاً خوب است. طعم بهشت می‌دهد. چنان که همچو منی که شیرینی نمی‌خورد پس از خوردن یک نیمْ‌شیرینی، نمی‌تواند در برابر خوردن آن نیم دیگر مقاومتی نشان دهد.

تولدتون مبارک! ان شاالله زود به زود تولدتون باشه!

برای شیرینی می‌گید؟ شما بیاید بازسازی، من قول می‌دم شیرینی بخرم.

بخت یارمان است که امروز برق نمی‌رود. که رنگ‌آمیزی این طرح‌ها در تاریکی خیلی دشوار می‌شد.

ساعت ۵ همایش بازسازی است! بچه‌ها خیلی با عجله کار را تمام می‌کنند که به همایش برسند. دارم نقش یکی از گلدان‌ها را رنگ می‌کنم. همه تعطیل کرده‌اند و رفته‌اند پی شستن دست و صورتشان. مهدیه منتظر است تا من هم کارم را تمام کنم. تمام می‌شود. دوتا پالت شسته‌ نشده گذاشته‌اند توی دستشویی. فکر کنم همانی که دو تا پالت را گذاشته توی دستشویی سرشان داد کشیده است:

ببینید پالت‌های عزیز! امروز ما عجله داریم. خودتان هم‌دیگر را بشویید.

پالت‌ها هم از روی تنبلی و حرف‌گوش نکنی شستن خودشان را گردن نگرفتند و این شد که یک بار دیگر توانستم خودم را در رنگ‌ها غرق کنم. کاش کمی بزرگتر بودند و می‌شد داخل‌شان شنا کرد. بوی بهشت می‌دهند...

نوشته شده در شنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۲